آقا وانتیِ پشت پنجرهی آشپزخونه، با یه صدای تودماغی تو بلندگوش داد میزنه که یخچال، بخاری، کولر، پلاستیک کهنه میخریم... و هی دورتر و دورتر میشه. من گوشم به صدای خفیفِ گرم شدن آب کتریه که گذاشتم واسه صبحونه جوش بیاد و زیر باریکهی نوری که از درز پردهها رخنه کرده نشستم ناخنای پامو میچینم. دیشب به یاسمین میگفتم زمانای خاکستری روزام زیاد شده و نمیدونم کجا و چطور این همه ساعت رو خرج میکنم که به چشمم نمیاد تا کنترل کنم. قرار شد کل روز یه
درباره این سایت